آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آیدین و آیسانا

مروارید نهم و دهم

سلام نانازی مامان مبارکت مباشه پسرم به سلامتی نهمین و دهمین دندونت هم نمایایان شد اما دندون آسیاب درآوردی عزیزم آخه یه نظمی یه ترتیبی یه ردیفی گفتن این چه وضع دندون دراوردنه من فدات شم ؟؟؟؟!!!! حدودا 20 روز پیش یه روز خیلی تب داشتی که مجبور شدیم با استامینوفن آرومت کنیم که بعدشم خوب شدی اما من هرچی نگاه کردم اثری از دندون نبود که نبود اما خداییش ته دهانت نگاه نکردم چون اصلا فکرشم نمی کردم قبل از دندونای نیشت دندون آسیاب دربیاری دیروز وقتی که دوتایی مشغول بازی بودیم و تو هی میخندیدی دیدم بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله دو تا از دندونای آسیاب کوچ...
29 مهر 1393

18 ماهگی

سلام به وروجک ناز خودم آقا آیدین 18 ماهگیت مبارک باشه قند عسلم و چقدر این روزهای با تو بودن زود میگذرند ..... انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی و شدی همه دنیای من... و چقدر تو زود بزرگ میشوی عزیزکم ... و ای کاش کودکی ات تمام نشود چون من از تو سیر نمیشوم.... امروز 18 ماهگی رو به پایان رسوندی و وارد 19 ماهگی شدی جوجوی من ، برای همین امروز رفتیم بهداشت هم برای چکاب و هم برای واکسن 18 ماهگیت قدت 83 ، دور سرت  ، که گفتند نرماله اما وزنت 11کیلو و 400گرم بود که نشان از این داشت که کمبود وزن داری و برات نوبت زد برای 3 ماه دیگه اما من ...
22 مهر 1393

روز جهانی کودک

وای مردم ! روز ناز کودک است / روز سرمستی و ساز کودک است      کودک است آیینه ی دل را صفا / کودک است محصولی از عشق و وفا روز کودک مبارک . . .   کودکم      دلبندم     عزیزتر از جانم ....              آیدینم        نفسم      روح و روانم .... جهان بی خنده های تو معنا نخواهد داشت... اگر تو نباشی , هیچ بهاری - حتی اگر لبریز از شکوفه باشد - دیدن ندارد اگر تو نبودی، باران ها همه ...
16 مهر 1393

خاطرات آیدین در ماهی که گذشت

سلام آیدین جونم یک ماهی از ثبت آخرین خاطرات گل پسر من میگذره بازم ببخش مامانی که دیر نوشتم البته ما دوتا از 4 تیر رفتیم نوراباد تا 28 تیر ؛ تو این مدت هم وقت نکردم برات بنویسم اما اینقد به تو خوش گذشت که نگو یه چن روزی رفتیم جوزار خونه پدر جون نادر چن روز هم نوراباد خونه پدر جون اصغر ؛ بقیه اش هم خونه دایی مرتضی بودیم  جوزار که بودیم با خاله معصومه دوست بودی و باهاش بازی میکردی و بوسش میکردی تا وقتی که میخواستی چیزی بخوری باهاش بد میشدی و ازش دور میشدی و باهاش قهر میکردی؛ رابطه ات با پدر جون نادر بهتر شده بود و میرفتی پیشش و صبح ها که از خواب بیدار میشدی بهش سلام میکردی و باهاش یالا میزدی&nbs...
3 مهر 1393
1